شعر عاشقانه
خوشا آنان که در بازار گیتی خریدار وفا بودند و هستند
خوشا آنان که در راه رفاقت رفیق با وفا بودند و هستند
شکوفه های صورتی فدای مهربونیات
یه دل که بیشتر ندارم اونم فدای خنده هات
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات که حتی مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
سکوتم را به باران هدیه کردم
تمام روزها را گریه کردم
نبودی در فراق شانه هایت
به هر خاکی رسیدم تکیه کردم...
چندی است که بیمار وفایت شده ام
در بستر غم چشم به راهت شده ام
این را تو بدان اگه بمیرم روزی
مسئول تویی که من فدایت شده ام
به یاد آشنایان آشنا باش
به پیوندی که بستیم با وفا باش
همیشه یاد تو در خاطرم هست
تو هم هر جا هستی یاد ما باش
نا کرده گنه در این جهان کیست بگو؟
آنکس که گنه نکرد و چون زیست بگو؟
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو؟
چنین با مهربانی خواندنت چیست؟
بدین نامهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل دیوانه من
که ای بیچاره ماندنت چیست؟
سنگ قبرم را نمیسازد کسی
مانده ام در کوچه های بی کسی
بهترین دوستم مرا از یاد برد
سوختم خاکسترم را باد برد